سفارش تبلیغ
صبا ویژن
[ و انس پسر مالک را نزد طلحه و زبیر به بصره فرستاد تا آنان را حدیثى به یاد آرد که از رسول خدا ( ص ) شنیده بود . انس از رساندن پیام سر برتافت و چون بازگشت گفت : « فراموش کردم . » امام فرمود : ] اگر دروغ میگویى خدایت به سپیدى درخشان گرفتار گرداند که عمامه آن نپوشاند [ یعنى بیمارى برص . از آن پس انس را در چهره برص پدید گردید و کس جز با نقاب او را ندید . ] [نهج البلاغه]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :17
بازدید دیروز :12
کل بازدید :9351
تعداد کل یاداشته ها : 15
04/1/30
11:12 ع

چند روز پیش توی یکی از ایستگاه های مترو اتفاقی افتاد که خیلی منو تحت تاثیر قرار داد و خیلی ناراحت شدم و از این که انسان هستم خجالت کشیدم. نمی دانم شاید من خیلی حساس شدم. جریان از این قرار بود که من و ارمی داشتیم می رفتیم مترو سوار بشیم که یکهو دیدم 3تا پلیس یه جوونو می کشیدن روی زمین. دونفرشون شونه های جوون رو گرفته بودند و میکشیدن. نفر سوم عقب تر میومد و کفشای جوونو شوت می کرد جلو و گه گداری لگدی به کمرش میزد. روی پله ها جوون رو طوری می کشیدن که میدیدم کمرش چطور محکم به سنگ می خوره. دوست داشتم با گوشیم عکس بگیرم و داخل وبلاگ بزارم اما ارمی نگذاشت. خواستم به پلیس چیزی بگم ولی باز ارمی جلوی منو گرفت و گفت فکر می کنی به حرف های تو گوش می دن؟ گفتم: چرا باید این کار رو بکنن. من نمی گم که این جوون گناهی نداره ولی این ها که پلیس هستند حق ندارن این طور رفتار کنند. هر چی باشه اون هم یه انسانه. کدوم یک از امام های ما این طور با آدم های بد رفتار می کردند که ما به خودمان اجازه میدیم رفتار کنیم. مگه ما سنگ امام حسین رو به سینه نمی زنیم، پس چرا از رفتار اون ها درس نمی گیریم. اگر این جوون اشتباهی هم کرده، باید قاضی حکم بده نه دیگران. من واقعا با دیدن این صحنه از خدا خواستم که آخر عاقبت ما رو ختم به خیر کنه.